صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 60862
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

ای پارچه یا پنبه نرم  پوشانیده است که پای مصنوعی پایش را زخم نکند .نه نه من مطمئن هستم که آن محل زخم شده واو هر روز بعداز رفتن به منزل  وبیرون آوردن لنگه کفش خود روی فرش یا هرچه دارد دراز می کشد ومی گوید خدایا شکر وزیرشلوار خودرا بالا می زند بند های پای چوبیش را باز می کند آنرا آرام وآهسته با قدری نگاه کردن به او .آخر او یاور ش می باشد پا را به کنار می گذارد پارچه های نرم وقطعه ساق بند کشدار را بیرون می آورد با دقت به چروک محل قطع شدگی نگاه می کند .کمی زخم شده است اما خدارا شکر چیزی نمی باشد کمی پماد ویتامی آ بروی آن می مالد به پشتی کنار دیوار تکیه می زند دست دیگرش را به سر می گذارد ومنظر دست ها وچشم ها ودل نگران همسرش می باشد که از هنگام خروج او تا حالا نگران بوده است مبادا با کسی تصادف کند یا به کسی بزند یا با مسافری درگیر شود آخر کسی که نمی داند او اعصاب ندارد پا ندارد بی حوصله است پر جوش وخروش است و... دلم می خواست به خانه اش بروم وبدانم چه زندگی دارد همسرش چه می گوید آیا بچه دارد چکاره اند دانشجو یا بیکار یا کار می کنند  اما از نگاه او وچشمانش خجالت کشیدم از حلقه دور چشمانش که نشان از سختی بی خوابی وخستگی او می داد از رنج درونش می گفت و...    مبلغ دو هزار تومان به اودادم .نه بخاطر اینکه خدای نخواسته گدا باشد خواستم هدیه ای باشد اما در حال ناباوری هزار تومان اضافه را بمن بر گرداند وگفت باید حلال باشد ما با هم هزار تومان توافق کرده ایم چه مردم عجیبی اینها چه کسانی هستند چرا در بین ما هستند  از جنس خاک هستند یا افلاکی طمع دارند یا حرص می زنند . اگر اینگونه بود چرا بقیه پول را پس می دهد چرا به حق خود اکتفا می کند چرا زیاده خواه نیست  پس طمعکار نیست بطور حتم نیاز دارد او سالها در بیابانها ومرزها بوده زندگی او با همان حقوق کم بوده است آیا می خواهد آن  عقب افتادگی مالی سالهای دور از خانه را جبران کند آیا مخارج پیکان مدل پایین به او این اجازه را می دهد آیا بنزین برای مسافرکشی دارد آن هم با مصرف پیکان  نمی دانم   او حرکت کرد واز داخل کوچه ما محو شد اما خاطراتش درون دلم مانده است حرف  هایش نگاهش دنده عوض کردن ونوع کلاج وترمز کردنش هر چند برای رنج ودرمانش کاری نمی توان کرد  . ای کاش برای خرید کردن به فروشگاه ارتش نمی رفتم از همان مغازه مشتی احود داخل کوچه که دارای سوپر مارکت و ماشین مدل بالا وساختمان سه طبقه است خریداری می کردم نه مسجد می رود نه پایش قطع شده  ونه دغدغه خاطر دارد نه رزمنده بوده  ونه دلش بحال کسی می سوزد دو قطعه تصویر عاقبت  نسیه فروش و عاقبت نقد فروش را هم به پشت سرش روبروی در ب ورودی زده تا مشتریان ببینند. صدای تاپ نوار اتومبیل او هم  هر رهگذری را مبهوت کلاه شاپوی او می کند  چه کسی برنده است تو همان آقای نقد فروش ؟! یا تو همان آقای نسیه فروش ؟! با کدام دلیل وبرهان تاریخی تاریخ چه خواهد گفت در رهگذر تاریخ خواهیم نشست .   .اعتماد هرگز دقت آری .اما دیگر همه چیز تمام شده !

....نظر دهید ادامه دهم یانه ...................نویسنده : شریف

E-mail:abotlbz@gmail.com

پایان

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

قطع نشود تا اینکه مبادا کسی دیگر بهتر از تو به رییس احترام بگذارد و جای ترا بگیرد خوب می دانید شما در این کار استاد شده ای  اما به چه قیمتی آیا نمی دانی خدا با اصحاب فیل چه کرد آیا نمی دانی دعای او چه می کند هر چند این آدمها واینگونه افراد را من هرگز ندیدهام که نفرین کنند اما خدای انان نفرین می کند  همین که زندگیت آشوب است همین که مال اندوزی می کنی برا ی پسران مردم همین که نگران آینده دخترانت هستی  همین که هزاران تومان خسارت میدهی .وتو مسئول محترم همین که سکته می کنی همین که با سختی به محل کار می آیی وهمین که می افتی وترا به سمت دکتر می کشانند این همان دعای اینگونه افراد است آیا عبرت خواهید گرفت ؟!!! .او در حالیکه اتومبیل را از مسیر های مختلف وکوچه وخیابانها می راند مرتب با دستش سر نیمه طاس خودرا می خاراند گاهی بادست دیگر اشاره ای به راننده ای می کرد که می خواهد از او سبقت بگیرد ودماغه  اتومبیل به سمت دیگر متمایل می شد  . بیقراری او در حین رانندگی وسخت بودن گرفتن کلاج وترمز با پای چوبی اش  می رساند که او از بیماری عصبی هم رنج می برد هرچند رنج درون خودرا فرصت نشد که برایم بازبان خودش بگوید اما کلمات بریده بریده او نگاه ساده وپاک او نشان می داد که هنوز زنده دل است اگر حقوقی ازو ضایع شده خدایی هست بی ادعا بدون کینه ونفرت می گفت چه بگویم یا به چه کسی بگویم یا چه چیزی بگویم . یا اگر گفتم آیا من به گذشته بر می گردم آیا حقی به من داده خواهد شد آیا کسی گوش می دهد آیا نمی گویند دستور این طوری بوده . گاهی اوقات که نا گها ن اتومبیلی کنارمان بشدت ترمز می زند یا بوق می زند یا شاهد تصادف دلخراشی هستیم ماهها وگاهی سالها دلهره داریم گاهی بخاطر همان صحنه مجبوریم دارو مصرف کنیم  به همین دلایل مطمئن هستم که او هم از عضو بریده شده رنج می کشد هم از اعصاب چو عضوی را قطع کند روزگار دگر عضو می شوند پایدار  او نیاید شب ها راحت بخوابد مطمئن هستم که بی خوابی برایش مصیبتی است اگر به گذشته ومشگلات اکنون خود هم فکر نماید بسی بیشتر  از آن است که ما فکر کنیم .ماشین او در کنار کوچه ما با سختی تمام با چند بار بالا وپایین شدن پای اودر روی کلاج وترمز بلاخره ایستادمن هم پیاده شدم در حالیکه کوله باری از پرسش در ذهنم بجا مانده بود آیا او دروغ می گوید آیا او رزمنده بوده آیا واقعا پایش روی مین رفته آیا او نیاز دارد وآیا او طمع کارنیست ؟! او با این سن واوصاف چه طمعی دارد از ماشین او پیاده شدم وبا خودم گفتم خوشا بحال خودم که نه رزمنده بودم ونه پایم قطع شده از این به بعد از پا هایم بیشتر مواظبت می کنم . دیگر نخواهم گذاشت آسیبی به پایم برسد دیگر اورادر هر کوچه وخیابانی براه نمی اندازم دیگر آنرا به بیابان نمی برم مواظب هستم روی هر جای خطرناکی اورا قرار ندهم دیگر به چشمم اعتماد نمی کنم دیگر به گوشم اعتماد ندارم خودم پایم را بر می دارم وخودم آنرا هر کجا که خواستم می گذارم شاید گوش وچشمم با پایم دشمن باشد .با دلم هم مدارا می کند مبادا او هم فریب گوش وچشمم را بخورد دیگر مواظبم. دقت آری اعتماد هرگز؟!

فکر کردم خدایا این بنده تو چه می کشد با این همه فشار دادن کلاج وترمز محل قرار گرفتن واتصال پای مصنوعی او به بدنش حتما زخم است بطور حتم مطمئن هستم که آنجا را با تکه ...

ادامه دارد...

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

اورا دوباره به کنار همان سنگرها بکشاند وپیاده روی ها وشب حرکت کردن ونگهبانی ها را به او یاد آورکند شاید بخواهد بگوید که در چه عملیاتی چه کارهایی کرده است  شاید آنقدر گرفتاری داشت که حوصله حرف زدن را نداشت .او گفت آن یکی هم که داد می زند دربست ومسافرکش است  او هم رزمنده باز نشسته است.دیگر سکوت کردم که چگونه این فرد با این سن وسال وبا این نوع دنده عوض کردن وبا پای چوبی .خطر می کند ورنج خطرات رانندگی وشلوغی خیابانها را بجان می خرد وبرای هزار تومان خودش ودیگران وشاید عابر دیگری را به خطر می اندازد مگر نه این است کسی که باز نشسته شده بید استراحت کند ودیگر دغدغه ای جز راحتی نداشته باشد . او بقول خودش رزمند ه بوده وپایش قطع شده اسیت در خط مقدم بوده است وبطور حتم اعصاب هم ندارد وبطور حتم دارو هم مصرف می کند وبطور حتم مصرف دارو عوارض دیگری هم برای فرد بوجود می آورد .چرا تامین نیست چرا مسافرکش است عینک شیشه ایش را برداشت وبا دستمالی تمیز کرد و دوباره به چشمش زد ومن سکوت کردم

با کمی دقت دانستم که او بعد از قطع پا در قسمتی مشغول به کار شده است که مورد بی مهری قرا گرفته است بجای اینکه برای پای قطع شده او پا شوند ونگذارند سختی به برسد متاسغانه به او سخت تر گرفته اند بطوریکه از خیر کار کردن می گذرد وباز نشست می شود بجای اینکه مسئول آنجا به اواضافه کار بدهد  متاسفانه به آدم هایی اضافه کار می داده که خودشان از لحاظ مالی تامین بوده اند وهر کدامشان در آنجا مسئولیتی داشته اند  وبدون توجه به او بوده اند در حالیکه این فرد با همان پای قطع شده خود در آن اداره همه کاری می کرده است  باز کردن گرفتگی توالت در حالیکه ...... با همه تالش خود با یک پا ویک پای چوبی آنجا طوری بود که هیچ گوش شنوایی صدای حقی را نمی شنید حق همان مسئول وهما عوامل چشم قربان گوی او بودند اضافه کاری وامتیازات دیگر متعلق به همان ها بود ودیگران هیچ حقی نداشتند  دانستم که او جزئ عوامل مورد خوشایند نبوده است دانستم که اورا در ریخت وپاش ها شرکت نمی دادند دانستم خیلی چیزهایی که قلم توان آنرا ندارد که بیان کند دانستم که او چشم قربان نمی گفته  دانستم که او مدرک نداشته است دانستم که او پارتی نداشته است فردی با پای چوبی برای آنها مفهومی نداشته است  دیگر به اونیازی نبوده شاید اگر همین الآن به جرات می گویم دوباره میدان مینی باشد همین آقایان که به او اهمییت نداده اند به سراغش بروند تشویقش کنند مرحبا بگویند واورا بفرستند هر چند او نیازی ندارد هر چند اگر میدان مینی باشد او با جان ودل می رود وحاضر است همه وجودش را بدهد او ترسو نیست از مرگ نمی ترسد به تشویق محتاج نیست دل به دنیا ندارد مدال ودرجه نمی خواهد .اعضائ قطعه قطعه شده اش مدال های افتخاری استکه اورا جزو یاران خمینی نموده است او خاطر به دیا نبسته است او بازمانده قافله عشق است او دانسته در آتش بوجود آمده از شیطان پا گذاشته وآتش را برای خود گلستان کرده است او ابراهیم زمان است او همه چیز است هنوز با این اوصاف با پیکان مدل پایین خودش زنده وشاداب می تازد . اگر تو باشی اگر بتو آسیبی برسد ماهها استراحت پزشکی می گیری با هزلر حقه وکلک تلاش می کنی از هرکاری معافیت می گیری  فقط بخاطر اینکه در کنار رییس باشی تا اینکه اضافه کاریت ...

ادامه دارد...

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

در حالیکه داخل وخارج فروشگاه مملو از جمعیت بود چهره خسته در بان ها ولب خشکیده ودهان خسته شده از راهنمایی به مراجعین وازدحام بیش از حد مراجعین روز شلوغی را برایشان بوجود آورده بود وجنب وجوش فراوانی داشتند تعدادی از مراجعین با هم در گیر شده بودند وتعدادی از کارکنان در حال وساطت وراهنمایی آنان بودند هرکدام از فروشنده ها هم در غرفه خود حضور داشتند انواع واقسام لوازم وپوشاک وآذوقه  واین می رساند که اوضاع واحوال فروشگاه تحت کنترل  مسئولین می باشد می باشد درون راهرو وسط کالا ها تعدادی از معلولین هم مشاهده می شد که داخل فروشگاه با ویلچر خود در میان شلوغی جمعیت در حال خرید می باشند مقداری وسائل خریداری شده را روی  زانوی پای خود قرار داده بود با کمی تامل متوجه می شدی که امروز کالا برگ خانواده های معلولین اعلان شده است کار خداپسندانه ای که هم خدا راضی می شود وهم خلق خدا اما چیزی که مهمتر جلوه می کرد صبر ومتانت افراد فروشگاه بود که با مهربانی ودر نهایت ادب با این مهمانها بر خورد می کردند بدون اندکی پاداش یا چشم داشت براستی اگردر همه جا این گونه صبر وجود داشته باشد ومهربانی چه خواهد شد ؟در این حال وهوا بودم که جلو درب خروجی فروشگاه ارتش صدای فردی مرا متوجه کرد : دربست دربست دربست . لاغر اندام یک پایش کمی عقب تر از پای دیگرش حرکت می کرد با دستشش هم سرش را می خاران لبخند هم گوشه لبانش را تکان می داد از همه آنانی که دربست دربست می گفتند به درب فروشگاه نزدیکتر بود در حقیقت یک پایش روی پله  یا سنگ جلو درب بود .اوکسی نبود جز مرد لاغر اندامی با پای لنگ این را از حرکت کند پای او دانستم همراهش شدم از پایش سوال کردم ابتدا امتناع می کرد با اصرار من شروع به درد دل کرد .من رزمنده باز نشسته هستم به علت اینکه در منطقه قصر شیرین پایم بامن همکاری نکرد ومیل به جداشدن داشت در یکی از روزها که در حال حرکت وامورات جاری  روزانه در منطقه مورد نظر خودمان بودم پایم روی مین رفت وآنرا قطع کردم توان کار ازمن گرفته شد ودر یک جای دیگری مشغول کار شدم در آنجا هم به مذاق آنان خوشایند نبودم واکنون این هستم باید کار کرد .

او حاضر نبود چیزی بگوید شاید می ترسید شاید خجالت می کشید شاید نمی خواست چیزی بگوید شاید درد دل او بیشتر از این حرف ها بود شاید غرور او اجازه نمی داد شاید اراده قوی او  وافتخارات گذشته اش هنوز همراهش بود وآنهارا به یدک می کشید شاید نمی خواست بگوید که پای قطع شده اش تا آخر جنگ همراهش بوده شاید دل تنگ پایش نیست شاید پایش ازو خسته شده بوده است آنقدر اورا در کوهها وکانالها گردانده است که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بوده است وبه این خاطر از او جدا شده یا نه شاید هم جنگ تمام شده بوده واین مرد نمی خواسته بدون یادگار آنجا را ترک کند شاید این نشان مدال او باشد وشاید آن پا بخواهد به من وشما بگوید که من مردی کردم همراهش بودم بدن لاغر واراده قوی او را با کوله پشتی وتفنگش بار ها وبارها تحمل کرده ام شاید بخواهد بگوید من نمی خواهم به شهر بیایم می خواهم درون همین سنگرها بمانم می خواهم در این جا باشم واز رنج هایم نگهبانی کنم شاید می خواهد بگوید غیر ازمن هم پاهای زیادی اینجا هستند شاید می خواهد...

ادامه دارد...

ما در کنار تو خواهیم ماند همان طور که تو به ما اعتماد کردی و ما را سر افراز کردی ما هم تو را سر فرا ز خواهیم کرد

                              دوستدار احمدی نژاد

دسته ها :
دوشنبه نوزدهم 12 1387
خدمت در قلمرو جنگل(توطئه علیه منشورجناب شیر)

جناب موش ناپدید شده است ( توطئه علیه آزادی صورت گرفته است )

جناب الاغ دچار بیماری بنام دولاغ شده بود دولاغ نوعی بیماری است که نای راه رفتن وحرکت کردن را از الاغ می گیرد  این بیماری باعث شده بود که ریه ها وسینه الاغ عفونت کند او نمی توانست حرکتی کند لذا در طویله یا همان استراحت گاه خود دراز کشیده بود گاه گاهی عر عری می کرد واز ته دل ناله گرانی داشت او مجبور بود صبح تا غروب بسختی جان بکند وهیچ کس به فریاد او نمی رسید صاحب او هم اهمیتی نمی داد ومرتب با چوب به سرو بدن الاغ می کوبید اوضاع او زمانی بدتر شده بود که صاحب نادانش را فریب داده بودند اهالی دوست با صاحبش پشنهاد کرده بودند که باید الاغ را به حمام ببری ویک پارچه ضخیم بروی الغ بیندازی وچندین سطل آب هم مرتب به سر وبدن الاغ بریزی خواهی دید که دولاغ الاغ برطرف خواهد شد .هروز بیماری الاغ بدتر وبدتر می شد تا اینکه بنا به پشنهاد اهالی قلمرو جنگل مجبور شد به حضور جناب بز در قصر جناب شیر برود وموضوع را با او در میان بگذارد  جناب بز هم که در طبابت چیزی جز سفارشات پدر ارجمندش نمی دانست لحظه ای سکوت کرد وسری تکان داد  مع مع کرد با شاخ تیز خود بدنش را خاراند ودم کوچکش را تکانی داد سپس چشم های خودش را به هم گذاشت  با سم دستان جلویی خود جای نشستن خودرا تمیز کرد وسپس خوابید ونگاهی به الاغ انداخت جناب بز گفت بد پشنهادی صاحبت نداده است اما چگونه این کار را کنیم  سطل از کجا بیاوریم پارچه کجا هست باید مشورت کنم جناب روباه بیشتر می داند الاغ فقط به درمان خود می اندیشید وتوقع داشت هرچه زودتر شفا پیدا کند موش صحرایی دستور جناب بز را اجرا کرد وبه سوی قصر جناب روباه حرکت نمود بعد از طی مسافت زیادی وگذشتن از جناب سگ وبازرسی شدن شوع به حرکت به قصر کرد که با گروهی از خانواده محترم گرگ ها مواجهه شد آنها اجازه شرفیاب شدن جناب موش را تا رفع هر گونه شکی نمی دادند  هرکسی که بطرف قصر وقصر نشینان قلمرو جنگل می رفت بایستی حسابی  کنترل شود والا دیگر گرگ ها کاره ای نبودند موش بیچاره را دست بسته درون یک قفس مخصوص به حضور جناب گرگ رساندند که در این موقع شب به منزل جناب روباه می رود نکند توطئه ای باشد در ابتدای تحویل جناب موش به نگبان قصر گرگ بزرگ گروه گرگان ولگرد آنجا را ترک نمودند ورفتند سوصدای آنها گوش هر کسی را کر می کرد زوزه های پیاپی رعب ووحشت به دل درختان می انداختند چه برسد به حیوانات .جناب موش را با همان اوضاع به محل مخوص نگهداری خیانت کارها رساندند وقفس اورا باز کردند گرگ مخصوص اعتراف بدون معطلی روع به زدن موش کردند می زدند تا از حال برود دوباره اورا با آب یخ حال می آوردند اصلا نمی گذاشتند حرف بزند گرگ کمی خستگی گرفت وگفت اعتراف نمی کنی الآن نشانت می دهم به زیر دست خود گفت برو مار برقدار را بیاور اورفت او هم رفت صندوق پر از آبی را آورد که درون آن یک مار آبی بود این مار برق داشت وآنرا چند دفعه به بدن موش نزدیک کردند هزار مرتبه مردو زنده شد تازه این اول کار بود موش بیچاره را به سقف آویزان کردند وشروع به زدن او نمودند در همین موقع بود که دوباره به زیر دست خود گفت اعتراف نمی کند برو خار بیاور چند لحظه که گذشت چند عدد خار پوشت آوردند ومرتب طناب پای موش را رها می کردند وبدن موش را به خارپشت ها می کوبیدند حال ونای از موش رفته بود بدن نیمه جان اورا روی خارپشت ها رها کردند ورفتند تا صبح همین وضع اوبود صبح بعد از کلی سوصدا وبیا وبرو صدای سازو طپال  بلاخره سکوت حکمفرما شد ومدتی نگذشته بود که گرگ بزرگ آمد وموش را در همان حالت دید با مشاهده او احوالپرسی کرد که ای موش ترا چه شده است چرا بما خیانت کرده خانه روباه چکارت بوده مگر نمی دانی او مورد قبول ومشورت جناب شیر است وکسی حق ندارد مزاحم اوشود چه برسد به اینکه بخواهی علیه او توطئه کنی تا موش خواست حرفی بزند گرگ بزرگ خارج شد ورفت مدتی گذشت گرگ بزرگ به خدمت جناب شیر رفت واو رادر جریان توطئه شب قبل علیه جناب روباه  گذاشت وبیان کرد این ها علیه روباه نیست علیه منشور آزادی جناب شیر است والا چرا تا حالا به جناب روباه کاری نداشتند جناب شیر بحدی عصبانی شد که نعره ای سخت کشید غرشی کرد ویال وکوپال را افشان کرد علیه جناب شیر توطئه می کنند حسابشان را خواهم دادگرگ که حسابی تعصب شیر را بر انگیخته بود گفت جناب شیر باید فکر عاقلانه ای کرد راه بهتری پیدا کرد باید عفو کنیم موش را تا اصل ماجرا را بفهمیم باید گروهی از گرگ ها را برای پیگیری بفرستیم اصلا چرا جناب سگان گذاشته اند که موش از حد آنها عبور کنند باید بررسی شود جناب شیر آرام شد وقبول کرد موضوع به جناب گرگ واگذار شد وقرار شد تا اطلاع بعدی موش همچنان در محل مخصوص نگهداری شود وکسی هم با او ارتباط نداشته باشد وقرار بر این شد که در یک روز خاص هم جلسه ای دایر شود وبررسی کند که چه کسی سراغ موش را خواهد گرفت همه گرگ ها باید این کار را پی گیری کنند روزها می گذشت وهیچ خبری از موش نبود خانواده نگران او به هرکسی که می رسید سراغ موش را می گرفتند به تمام درختان نوشتند به پوست آهوو گوزن هم نوشتند هرکس خبری از موش بیاورد دل خانواده اورا شاد کرده در ضمن مژدگانی هم می گیرد جناب بز والاغ هم جرات بیان موضوع را نداشتند ونمی دانستند چه بر سر موش آمده خبر ها از این قرار بود که علیه منشور جناب شیر توطئه ای شده که موش ناپدید شده است یکی از بند های آن مورد تعرض قرار گرفته است ادامه داردادامه دهم یا نه .......................نظر دهید ...................نویسنده شریف   
دسته ها :
شنبه هفدهم 12 1387
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  تقدیم به استاد خداد مردی بنّا که سالها در پایگاه خدمت کرد امروز اورا دوباره با تیشه وماله اش با موهای سفید وپاهای بی رمق دیدم کسی که هیچ ادعایی نداشت روزها در شهر کار می کرد وشبها در پایگاه خدمت گاهی اوقات هم به جبهه می رفت منزل محقر وکوچکی داشت که حتی آب نداشت وخانواده او از فشاری آب سر کوچه منبع آهنی کوچکی را پر آب می کردند تقدیم به انان که بدون مزد بدون کمترین مزدی سالها در پایگاه مساجد خدمت کردند.... نویسنده : شریف رضا تنها پسر خانواده بود که با نذر ونیاز فراوان مادرش وتوسل به ائمه ومعصومین خداوند به این خانواده عطا کرده بود خواهر بزرگ او سالها بود که انتظار داشتن برادری را از خدا آرزو می کرد تا اینکه در یکی از روزها ی خوب ماه شعبان خداوند چشم این خانواده راروشن کرد وپسری به آنها دادکه به احترام مشرف شدن به زیارت امام هشتم نام اورا رضا گذاشتند رضا از همان کوچکی استعداد خاصی داشت بطوریکه توجه هر کسی را بخود معطوف می کرد رضا هرروز نکته تازه ای یاد می گرفت دعا ها وقران خواندن در منزل آنها باعث شده بود که او چیزهای زیادی بیا موزد رضا در خانه سجاده پدرش را باز می کرد وبه هر طرفی برای خودش نماز می خواند شیرین کاری هایش دوست داشتنی بود او همرا پدرش به مسجد محله می رفت کفش های خودرا درون پلاستیک می گذاشت وهمراه خود حمل می کرد بعد از نماز هم می ایستاد تا بزرگترها خارج شوند وصحبت پدرش با امام جماعت به اتمام برسد آنگاه همراه پدر به خانه برمی گشت واین باعث شده بود توجه امام جماعت مسجد وبزرگتر های محل به اوتوجه کنند رضا مکبر هم شد وبخوبی وشیرینی این کار را انجام داد بعد از مکبری بود که در یکی از شبهایی که امام جماعت مسجد کلاس قرآن گذاشته بود متوجه شدند که صوت رضا هم دل نشین است واز آن موقع رضا اذان مسجد را هم بعهده گرفت صدای اذان او آنقدر زیبا بود که کم کم بچه های محل هم جذب مسجد می شدند رضا به بچه ها پیشنهاد می دادکه هر دفعه یک نفر مکبر شود ویک نفر اذان بگوید هر تازه واردی فوری متوجه این موضوعات می شد .رضا دوستان مسجدی فراوانی پیدا کرد ه بود دوستان واقعی وبی آلایش رضا حالا بزرگتر شده بود راستی نگفتم شاطر نانوایی محل خیلی رضا را دوست داشت بارها او دیده بود که این جوان خوش کلام نوبت خودرا به پیرمردان داده است وخودش بی نان رفته حتی جند بار شاطر برایش نان گذاشته اما او امتناع کرده ودر صف مانده است.رضا در دوران دبیرستان خود با محیط جالب تری مواجهه شد دبیرستان جوخاصی داشت اثرات جنگ تحمیلی به مدرسه ها هم نفوذ کرده بود کلاس ها بخاطر بمباران تعطیل می شد کلاس ها گاهی از کنترل معلم خارج بود داخل مدرسه بیل مکانیکی زمین را می چال می کرد تا سنگر دسته جمعی بسازد آن قسمت دبیرستان با آجرو سیمان مقداری را درست کرده بودند تعدادی لوله بخاری هم برای هواکش گذاشته بودند .ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  راستی بگویم آن برادر کمیته ای هم در جریان در گیری خیابانی با منافقین شهید شد خادم مسجد به رحمت خدا رفت تعدادی از بچه های مدرسه شهید شدند که یاد وخاطره آنها هنوز در مدرسه ها مشاهده می شود .امروز دیگر سنگر جتو مسجد وجود ندارد اما جای دیوار وسقف آن بر دیوار مسجد اثری گذاشته است برای همیشه تاریخ داغی بزرگ خاطره ای زیبا .اتاق پایگاه پشت مسجد هم تبدیل به انباری مسجد شده است اما هنوز تابلو پایگاه بی ادعا وسخن با یک میخ آویزا شده است  هنوز با یک میخ با قدرت وتوان دستش را به لبه بام گرفته است هنوز هم نمی خواهد کنده شود هنوز چشم به استاد خداد ها رضا ها کامبیز ها ومهشید ها دارد هنوز فریاد می زند هر چند خداد را رمقی نمانده است . دیگر تفنگ ام یک معنی ندارد دیگر گشت درون کوچه ها وجود ندارد دیگر درگیری نیست دیگر کسی درون اتاق پایگاه باپتو نمی خوابد دیگر کسی بدون مزد نگهبانی نمی دهد دیگر کسی در جای سرد نمی خوابد دیگر کسی صبح کارگری نمی کند وشب نگهبانی نمی دهد دیگر پاهای استاد خدادادتوان ندارد با دوچرخه خود تا پایگاه رکاب بزند دیگر خدادد با سطل نمی تواند منبع خانه خود را پر آب کند دیگر خدادآموزش ام یک نمی دهد ... حالا گشت الگانس است حالا شام مرغ است حالا دیگر پیاده وجود ندارد حالا بیسیم وتلفن همراه زیاداست حالا همه درجه دارند حالا از پشت بیسیم همدیگر را می شناسند خداداد الگانس نداشت نشان ومدال نداشت کیلومتری حق ماموریت نمی گرفت تفنگ ام یک وچهار بسیجی همراه او با پای پیاده در ون کوچه می گشتند .حتی پول کفش خودش را با بنایی بدست می اورد هیچگاه کسی به او کفشی نمی داد نشان ومدالی نمی دادحالا موشک شهاب داریم حالا اسلحه کلاش وام نوزده داریم حالا ماهواره داریم حالا توپ های دور زن داریم در یک کلام قدرت آهن داریم .خداداد عاشق بود عشق به بچه های پایگاه عشق به آرامش شهر عشق به اینکه مبادا منافقین شهر را به آشوب بکشند او می خواست خانواده ها خیالشان آسوده باشد . او عاشق خمینی بود ....آیا خداداد ورضا هم داریم ؟کجا یند کدام اداره قیافه اشان چطوری است با دوچرخه رکاب می زنند یا الگانس دارند اصلا خداد اد اسم الگانس راهم بلد است جی پی اس می داند .صدام همه اینهاراداشت حتی بهتر از این .نه الان بلکه سی سال پیش آن موقع که بعضی ها همان دوچرخه اطلس نشان خداداد راهم نداشتند رنگ وصدای این امکانات هم به گوش کسی آشنا نبود  همه چیز داشتند اما .اما اما خدادا ها را نداشت اگر صد تا نیمه خداداد داشت دیگر صدام نبود هزاران دا م بودنه از الگانس تو خبری بود ونه از ماشین صفر من ونه از و یلای  توتقدیم به استاد خداد اد گچ کار وبنای محل و........

نویسنده :شریف

نظر دهید ادامه دهم یا نه

E-mail:abotlbz@gmail.com

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 کامبیز بلاخره بصدا در آمد وگفت بخدا آقارضا اگر من روی تخت وخوشخواب نخوابم  دق می کنم داخا خانه ما سه تا بخاری نفتی ارج داریم من در منزل چند تا فقط پتوی گلبافت شمس دارم .رضا نگذاشت ادامه دهد وحرف تو حرف او انداخت بقیه بچه ها هم مثل او بودند .اذان صبح شوع شد خادم مسجد با مهربانی خاصی بچه ها را برای نماز بیدار کرد وضو گرفتند همگی با امام جماعت نماز صبح را با لذت خاصی خواندند .هرچند آن روز در کلاس چهارم انسانی همگی خواب آلود بودند وچرت می زدند معلم هم نتوانست در س تاریخ را بخوبی بدهد یکی یکی آنها را از کلاس خارج کرد تا آبی به صورت خود بزنند تا اینکه زنگ مدرسه بصدا در آمد ودرس تاریخ هم ناتمام برای هفته دیگر گذاشته شد مهشید کامبیز کامران کامکار کوروش و............ درخواب آلودگی شب گذشته . کلاس درس چهارم جنب وجوش تازهای یافته بود تعداد زیادی به انجمن اسلامی مدرسه رفتند واز آقا رضا خواستند که آنها هم پایگاهی شوند آقا رضا گفت یک قطعه عکس با یک کپی شناسنامه ویک اراده قوی عضو می شوید .در شب جمعه سوم شعبان بود که تعدادزیادی از بچه به حضور استاد خداداد بنا مسئول پایگاه  خاتم الانبیائ رسیدند واز آن روز به بهد عضو پایگاه شدند .استاد خداد هم آنها را جهت آموزش چهل وپنج روزه بسیج به بسیج شهر معرفی کرد چند روز بعد دوره آموزشی آنها در پادگان آموزشی همرا با استاد خداد وآقا رضا شروع شد . آموزشی آنها تمام شد وبارها وبارها به جبهه رفتند وبرگشتند هر کدام از آنها برای گرفتن سربند یا زهرا از دیگری سبقت می گرفت کانالهای هویزه وجنوب نیزارها وسنگر ها شاهد فداکاری آنها بود .امروز هر کدام از آنان در اداره ای مشغول خدمت هستند اما استاد خدادادهمان بننای مهربان است که دیگر نای کارکردن ندارد اما دلی مهربان وخاطری آسوده از ادای تکلیف داردکامبیز وکامران رادیدم در اداره ای که  مسئولیت مهمی داشتند اما اسم خودشان را خداداد گذاشته بودند پلاک هویت جبهه رادرون کیف خود نگهداری می کرد وسر بند وپاکت نامه های ارسالی رزمندگی خود را همراه با سربند یازهرا وجفیه رنگ ورو رفته خودرا هنوز نگهداری می کرد  

یادگارهایی هم از تیرو ترکش درون بدنشان هست که جای دیگری باید گفت ...

ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 را تنظیم می کرد  حال وهوای خاصی در پایگاه بوجود امده بود همه یک قدو یک اندازه ه9م سن وسال با افکار مختلف اما هدف مشترک  داخل بچه ها مرد میانسالی با قد متوسط کت مشگر رنگ نشسته بود وبا حمید حرف می زد با دیدن اقا رضا بلند شد وهمدیگر را در آغوش کشیدند  اوکسی نبود جز بنای محل استاد خدادداد آقا رضا اورا معرفی کرد او مرد خوبی است سالها در پایگاه خدمت می کند همه بچه ها اورا دوست دارند هر مدتی یکبار جبهه می رود هر زمانی میرود بمن می گوید پایگاه را کنترل کن در برابر این کار حقوقی هم نمی گیرد اصلا پایگاه حقوق ومزایایی ندارد ما هم در خدمت او هستم او روزها درون شهر بننایی می کند وشب ها به پایگاه می آید .در این هنگام بود که پاترول کمیته جلو پایگاه ایستاد واسم شب را به استاد خداد داد او هم برگ را به آقارضاداد تا به پاس بخش اول بدهد .کمیته ایها آدم های خاصی بودند هرکس از دور آنها را می دید فکر می کرد خشن هستند وغیره اما بچه ها متوجه شدند که او مهربان است وخندان آنطوری که فکر می کردند نیست احمد از بچه های نوبت اول پست نگهبانی بود همراه با کمکی خود وتابلو ایست وتفنگ ام یک خود در حالیکه لباس خاکی وپوتین پوشیده بود بطرف سنگر جلو مسجد حرکت می کرد  مسئول پایگاه گفته بود سر ساعت دوازده نگهبانی شوع شود نه کمتر نه دیرتر احترام به مردم بگذارید وتوصیه های ادبی دیگر .سه نفر هم تا صبح به ترتیب پاس بخش بودند غلام- یعقوب –تقی هرکدام دوساعت پست ها هم دونفره بود یکی داخل سنگر ودیگری با تابلو کنا ر خیابان پاس بخش بی سیم مرتبط با کمیته را هم بگوش بود وهماهنگ پاس بخش اسم شب را گرفت وبه نگهبانهاداد حرف وحدیث وفداکاری عملیات چند روز قبل رزمندگان از زبان استاد خداد که تازه از جبهه آمده بود وجود بچه مدرسه را شاداب می کرد وبه توان رزمندگان افتخار می کردند وسوالات جدیدی برایشان ایجاد می کرد استاد هم با حوصله جواب می داد.یکی از بچه ها گفت آقا رضا اسم شب را همه می دانند او گفت نه لزومی ندارد همه بدانند تنها چیزی که به نگهبانها داده شد فقط یک چایی بود که توسط خادم مسجد درست شد در ضمن هر نگهبانی که ساعتش تمام می شد داخل اتاق پایگاه می رفت وپتو به سر می کشید وکنار آن یکی می خوابید .

از شانس بد آن شب در مسجد نفت هم نبود خادم مسجد هم به اندازه کوپن خود نفت داشت اما با همه اینها ساعت دوونیم متوجه شد یک قوری نفت داخل چراغ ریخت وآنرا روشن کرد خادم مسجد مرتب تاصبح پتوی آنهارا کنترل می کرد تا سرما نخورند ...

ادامه دارد...

X